هفت سال از زمان اعزام ناصر به جبهه گذشته بود اما هیچ خبری از او نبود. تا ۲ سال پیش همه میگفتند او شهید شده است اما مادرش هر سپیده دم بعد از نماز صبح جلوی دروازه را آب و جارو میکرد و میگفت شاید ناصر امروز بیاید. او میگفت ناصر همه کارهایش عجیب غریب است. یکدفعه میبینی بی خبر آمد.
او عکس پسرش را همراه با تاری که پسرش درست کرده بود بر دیوار اتاق میهمان زده بود و هر روز نگاهش میکرد و وقتی در پشت دار قالی مینشست تا قالی ببافد دلتنگیهایش را به ترکی برای ناصر میخواند و گریه میکرد. گاهی تعزیه امام حسین ع برایش میخواند و گریه میکرد و گاهی هم ترانه های ترکی را که پسرش میخواند، زمزمه میکرد. بعضی وقت ها انگار تمام خانه پر از گرمای وجود پسرش میشد و حضور پسرش را حس میکرد و احساس میکرد که پسرش آمده است و دارد در انبار خانه چیزی درست میکند وصدای سوت زدنها و صدای آوازش در خانه میپیچید. مادرناصر نذر کرده بود که اگر پسرش بر گردد پیاده برای زیارت به امام زاده درگزین برود. او خیلی به زیارت این امام زاده اعتقاد داشت.
ناصر پسر کوچک خانواده بود. از بچگی کمی شیطون بود. پدرش میگفت به دایی اش کشیده است. گاهی زنش را سرزنش میکرد و میگفت نگذار بچه با دایی اش زیاد رفت و آمد داشته باشه.
زن هم میگفت مگه برادر من چه شه؟ هم کشاورزه و هم بنایی میکنه وهم نجاره و هم صدای خوبی داره. پدر ناصر میگفت همه اینها درسته. ولی من نمی خوام پسرم فردا مثل دایی اش در مجالس بره قصه بگه و یا ترانه ترکی بخونه. اما ناصر وقت و بی وقت میرفت خانه دایی اش و از دایی اش میخواست که برای او قصه بگوید و شعر بخواند. بعدها که ناصر بزرگ شده بود، با تشویقهای یکی از معلمهایش برخی از قصه ها و شعرهایی را که دایی اش میخواند، مینوشت وجمع آوری میکرد و دفتری برای این منظور تهیه کرده بود.
در عین حال ناصر علاقه زیادی به فوتبال داشت و خوب فوتبال بازی میکرد. همیشه هنگام بازی فوتبال فضای بازی را با ترانه خواندن و شوخی کردن عوض میکرد. در کلاس هم اغلب زنگ تفریح شعر میخواند. دوست داشت مثل دایی اش در عروسی ها بخواند و مثل دایی اش با نگاه کردن به چشم انسانها برای آنها شعر بداهه بخواند. پدرش به او اجازه رفتن به عروسیها را نمی داد اما ناصر در مدرسه همیشه با خواندن وتعریف کردن قصه، بچه ها را سر گرم میکرد وگاهی که بین بچه ها اختلاف بوجود میآمد، ناصر با شعر و ترانه و باخنده و شوخی و طنز، اختلافات را حل میکرد. ناصر بر روی شانه پلاستیکی کاغذ نازک میکشید و آن را مثل بالابان مینواخت. گاهی زنگ های تفریخ کلاس را به مراسم عروسی تبدیل میکرد. معلم ها او را دوست داشتند. چون در درسهایش خوب بود و شاگرد منظمی بود و خیلی به معلمها احترام میگذاشت. ناصر در جشن های مدرسه هم شرکت میکرد. ولی مادرش همیشه این کارهای ناصر را از پدرش قایم میکرد.
خانه پدر ناصر در کوچه ای قرار داشت که از وسط آن آب قنات جاری بود و کنار جریان آب درختان بلند راجو (تبریزی) و زبان گنجشک سر به آسمان کشیده بودند. پرندگان غروبها بر بالای درختان غوغا به پا میکردند. دختران همسایه در کنار آب جمع میشدند و در حین شستن لباس و یا ظرف با هم خوش و بش میکردند. ناصراز زمانی که کمی بزرگ شده بود، از کوچه که میگذشت، سرش را پایین میانداخت. چند سال بود که دلش برای گلبهار دختر همسایه روبروییشان میتپید. آنها از کودکی با هم بزرگ شده بودند. وقتی گلبهار میخواست به مدرسه برود. مادر گلبهار نز مادر ناصر آمده و کتابهای ناصر را گرفته بود تا به گلبهار درس بدهد. از اینکه قرار بود کتابهای ناصر را گلبهار بخواند، احساس مقدسی در او شکل گرفته بود. بعد ها ناصر به این امید که سال آینده کتابهایش را گلبهار خواهد میخواند، آنها را پر از شعر و نقاشی میکرد.
با اینکه ناصر و گلبهار از کودکی باهم بزرگ شده بودند و نسبت فامیلی هم با هم داشتند و خانواده آنها باهم رفت و آمد میکردند و مراوده زیادی داشتند، ولی ناصر و گلبهار از وقتی که کمی بزرگ شده بودند، از هم خجالت میکشیدند و نمی توانستند با هم راحت حرف بزنند. اما همین کتابهای درسی و شعرها کافی بود که آنها از طریق دلشان با هم در ارتباط باشند.
ناصر اغلب در خانه ترانه میخواند و مادرش گاهی به او تذکر میداد که آرامتر و یواشتر بخواند. پدر ناصر دوست داشت فرزندش جدی باشد. میگفت بهتر است به جای موسیقی و شعر و قصه گفتن دنبال علم بروی. ناصر هم همیشه با شوخی و خنده به پدرش میگفت باشه. بعضی مواقع که با پدرش حرفش میشد، شعر مینوشت و میگذاشت توی جانماز پدرش. پدرش هم سر این مسئله به مادر ناصر ایراد میگرفت. میگفت آخه کجا دیدی که یک پسر برای پدرش شعر بنویسد و توی جانمازش بگذارد؟!
پدر ناصر هم کشاورزی میکرد و هم دکان کوچکی داشت اما ناصر علاقه ای به کار کردن در مغازه پدرش نداشت. او علاقه خاصی به بنایی و نجاری داشت و همچنین در دوره راهنمایی از معلم حرفه و فنشان تعمیر وسایل برقی و سیم کشی خانه ها را یاد گرفته بود. در کار کشاورزی به پدرش کمک میکرد. هنگام باز گشت از صحرا، دسته ای از گل های وحشی را میچید و جلوی موتورش میگذاشت و ترانه خوان به خانه میآمد. دسته گل را به پنجره اتاق میهمانشان میگذاشت. پنجره اتاق میهمانشان رو به کوچه و رو به اتاق گلبهار باز میشد. خانه آنها در کنار جریان آب قرار داشت ودر کنار جریان آب درختان سربه فلک کشیده معنی خاصی به کوچه آنها بخشیده بودند. خانه گلبهارهم درست روبروی خانه ناصر قرار داشت.
ناصر قبل از اینکه جبهه برود، به دور از چشم پدر با دایی اش یک تار ساخته بودند. دایی ناصر میگفت برای عاشق شدن باید دلت را پاک کنی و ساز را همیشه با وضو دست بگیری. سعی کنی درد مردم را با سازت کم کنی و به آنها شادی و امید بدهی. میگفت باید با سازت جوانها را به تفکر واداری و ضمن اینکه آنها را شاد میکنی با ساز و سخن آنها را برای ساختن زندگی خوب به حرکت در بیاوری.
یک بار که پدر ناصر به مسافرت رفته بود، دایی ناصر آمده بود به خانه ناصر و ساز شان را هم آورده بود. خانواده جمع شده بودند و ناصر ساز را در دستش گرفته و مینواخته و همه را مسحور و فریفته صدای ساز خود کرده بود که پدرش سر میرسد و وقتی ساز را در دست ناصر می بیند، تعجب می کند. او خیلی ناراحت میشود و میگفته خانه ما جای این جور چیز ها نیست! دایی ناصر هم ناراحت شده، ساز را برداشته و رفته بود. اما بعد از رفتن ناصر به جبهه، رابطه پدر ناصر با دایی او خوب شده بود. پدر ناصر از دایی او خواسته بود که ساز را بیاورد و درخانه آنها بگذارد. گاهی که دلش میگرفت از دایی ناصر دعوت میکرد به خانه آنها بیاید و ساز بنوازد اوهم میآمد. پدر سازناصر را از دیوار پایین میآورد و با عشق به آن نگاه میکرد و بعد میداد به دایی ناصر تا بنوازد.
ناصر پسری شجاع، چابک و نترس بود. او در جبهه همیشه با خواندن ترانه و نواختن ساز دهنی با شانه و تعریف خاطره به بچه ها روحیه میداد و برای آنها فال حافظ میگرفت. حتی بعضی از بچه ها نامه هایشان را میدادند تا ناصر بنویسد. همه ناصر را هم روستایی، همشهری یا هم محلی خودشون تصور میکردند.
بچه ها به ناصر «رهزن رزنی» میگفتند. این اسم را یکی از فرماندهان روی او گذاشته بود. یک روز فرماند ه ناصر از او پرسیده بود که اهل کجایی ؟ ناصر هم گفته بود اهل یکی از روستاهای رزن هستم. از آن به بعد فرمانده اسم او را گذاشته بود رهزن رزنی. چون ناصر با صدای ساز، ترانه خواندن و رفتار خوبش باعث شده بود که همه او را قبول داشته باشند. در جبهه هم همه رهزن رزنی را میشناختند، به او احترام میگذاشتند و با او در باره خیلی از مسایل مشورت میکردند. فرمانده ناصر به شوخی به او میگفت حتما همه رزنی ها مثل تو رهزن دل هستند و دلهای آدمها را میزنند و با خودشون میبرند!
در یکی از عملیاتها ناصر زخمی میشود و به حالت کُما میرود. بعد از مدتی چشمانش را که باز میکند خود را در اسارت عراقیها میبیند. بله ناصر اسیر شده بود. اما او خیلی زود توانسته بود توانمندیهایش را در اردوگاه اسرا به رخ سربازان و درجه داران و افسران عراقی بکشد. در اردوگاه برای بچه ها شعر میخواند و با شانه پلاستیکی بالابان درست کرده و مینواخت و روحیه بچه های اسیر را بالا میبرد. به خاطرات بچه ها گوش میکرد و برای هرکسی شعری میسرود و میخواند. گاهی هم ناصر از دلبرش میخواند. برای گلبهار و برای مادرش شعر نوشته بود و با آهنگ محلی آنها را میخواند. استعداد خاصی در یادگیری زبانها و لهجه های مختلف داشت. از بچه ها شعرهای مختلف با لهجه ها و زبانهای مناطق مختلف ایران را یاد گرفته بود و میخواند و حتی به عربی هم میخواند. عراقی ها از ترانه خواندن ناصر خوششان میآمد. سربازهای عراقی از اینکه یک ایرانی برای هر کدام از آنها جداگانه ترانهای ساخته و میخواند، خیلی تعجب میکردند. در اردوگاه هم نام رهزن رزنی به زبانها افتاده بود. حتی عراقیها هم او را رهزن رزنی صدا میکردند.
سال ۱۳۶۹ شد و اسرای ایران و عراق مبادله شدند. همه اسرا آمدند اما از ناصر خبری نشد. همه خانواده و بستگان مأیوس شده بودند اما مادر ناصر میگفت پسرم حتما میآید. میگفت مگه شما نمی دانید کارهای پسرم عجیب غریب است ! اون که بیاد غیر منتظره میآید.
یک شب مادر ناصر در خواب دید که دارد نان میپزد و ناصر هم نشسته با دایی اش در کنار تنور ساز میزند. از خواب بیدار شد. دلش به شدت میتپید. نماز صبح را خواند و رفت جلوی دروازه را آب و جارو کند. گلبهار از خانه بیرون آمد. او عازم همدان بود. گلبهار در همدان درس میخواند. آخر هفته ها به روستا میآمد و روزهای شنبه صبح زود با مینیبوس به همدان میرفت. به مادر ناصر سلام کرد و با خجالت پرسید راستی از ناصر خبری نشده؟ مادر ناصر که خیلی گلبهار را دوست داشت و هر وقت او را میدید احساس عجبیبی بهش دست میداد و دلش به شدت میتپید. اما بخاطر اینکه نکند نشان دادن احساس و علاقه اش به گلبهار باعث بشود که گلبهار منتظر آمدن ناصر بماند و باکس دیگری ازدواج نکند، احساساتش نسبت به گلبهار را بروز نمی داد. چون مادر ناصر نمیخواست اسم ناصر روی گلبهار بماند و خدای نکرده او تا ابد خانه نشین پدرش شود.
گلبهار با خجالت و حیا و به آرامی به مادر ناصر گفت که خواب ناصر را میدیده است که از صحرا آمده و دسته گل زیبایی از صحرا آورده و بر لب پنجره گذاشته و آن دسته گل چنان عطری داشت که وقتی صبح از خواب برخاسته، تمام خانه پر از عطر گل شده بود مادر ناصر گلبهار را بغل کرده و گریه کرده بود. گفته بود دخترم تو نباید منتظر آمدن ناصر باشی. شاید او اصلا نیاید! اما گلبهار در حالی که اشک گونه هایش را خیس کرده بود،گفت، من میدانم که ناصر میآید. گلبهار در حالی که اشکهایش را پاک میکرد، تبسُّمی کرد و گفت اون میآید ولی خیلی عجیب میآید. مثل همیشه که کارهای عجیب میکرد و همه را میخنداند. مادر ناصر هم اشک ریزان تبسمی کرده و سرش را به تایید صحبت های گلبهار چند بار تکان داد و گفت آره !آره ! من هم میگم اون میآید ولی خیلی عجیب و غیر عادی میآید!! هر روز صبح مینیبوس از روستای آنها میرفت به رزن و بعد از آنجا به همدان. آن روز گلبهار حال عجیبی داشت. با سختی و با بیمیلی از مادر ناصر جدا شد. صدای بوق مینیبوس در روستا پیچید و گلبهار سوار مینیبوس شد. بعد از نیم ساعت به رزن رسید. در رزن هم معمولا مینیبوس در کنار راه و در جلو یک قهوه خانه میایستاد و مسافر سوار میکرد. مینیبوس ایستاده بود تا مسافر سوار کند. گلبهار به یکباره حالت عجیبی پیدا کرد. گرمای عجیبی تمام وجودش را فرا گرفت. قلبش به شدت شروع به تپیدن کرد و عرق می ریخت. او از رفتن به همدان منصرف شده بود. نیرویی به او میگفت پیاده شو!! اما انگار یارای هیچ کاری را نداشت. صدای شگفت انگیزی در اطراف و در توی مینیبوس پیچید. یکی داشت ساز مینواخت و میخواند!! گلبهار به شدت دلش شروع به تپیدن کرد. گیج شده بود. فکر میکرد که دارد کابوس میبیند!!. نه این نمی تواند صدای ناصر باشد!! جلوی قهوه خانه شلوغ شده بود. مردم دور یک نفر را گرفته بودند و محو صدای ساز و صدای او بودند. حتی راننده مینیبوس هم مبهوت آن ساز و صدا شده بود و گویی همه طلسم شده بودند. یکباره، انگار یک نفر به گلبهار نهیب زد، بلند شو! بلند شو! او ناصر است! گلبهار نفهمید که چه قدرتی یک باره او را از سر جایش بلندکرد و از مینیبوس خارجش نمود. او به طرف صدا دوید و دیوار جمعیت را شکافت و فریاد زد ناصر!! ناصر!!
بله ناصر از اسارت آمده بود. (ادامه دارد)