امروز اول آبان ماه است و یعقوب عمو دیگر قرار نیست گوسفندان را صحرا ببرد. عصر دیروز که اهالی به این موضوع پی بردند جلوی حمام جمع شدند و با هم قرار گذاشتند که گوسفندچرانی را برای مدتی که برف نیامده است، نوبتی کنند.
پدرم به قوبوش عمو گفت بالای پشت بام مسجد برو و صدا کن که مردم در حامام قاپوسو جمع شوند که می خواهیم گوسفندها را نوبت کنیم. قوبوش عمو خیلی راضی نیست با اکراه بالای بام مسجد رفت. اندکی بعد صدای بلند از بالای بام مسجد برآمدکه «آلا آتایویزا رحمت ایلسی گلی داوارو نوبات ایلی له، هوی».
همه جمع شده اند، عبدالله، سلیمان، لطفعلی، حسین آقا، حسن اروجعلی، حسن کوچکعلی، میرزا ابوالقاسم، بیرامعلی، عشقعلی، کمندعلی، اسد، فرج، مشهدی خیرالله، مشهدی شیری، مشهدی جعفر، موسی، عباس نایب، مشهدی رستم، ابراهیم خان، احمد قهرمانی، مشهدی راضا، مشهدی خسرو، نجات قنبرعلی، شیخ محمود، محمودآقا، اسماعیل، مشهدی جمشید، محمدعلی، آقامعلی، بیرامعلی مشهدی صفرعلی، محمدقلی، علی قلی، اکبر، باقر، علی آقا، صادق، احمدعلی، مصیب دایی، سولوعمو، احمد بیرام، کتابعلی، بیاضعلی، فتحعلی، ابراهیم، هادی، صدقعلی، سودمعلی، زندعلی، حسین آقا، مصیب، مهدی، پرویز، بهرعلی، محمد، بابامحمود، شیرینعلی، راضای نظامعلی، سودمعلی ابراهیم، سودمعلی کربلایی قربان، و....همه و همه حاضرند. اول بررسی می کنندکه هر کسی چند گوسفند دارد که باید به چرا برود، بعد از مدتی همه تعداد گوسفندها را گفتند و معلوم شد که جمع گله تعدادش به 300 رأس می رسد. بعد معلوم کردند که چه تعداد گوسفند یک نوبت حساب می شود، تا معلوم شود چند روز به چند روز نوبت به افراد می رسد که گوسفندان را به چرا ببرند. چون عده ای به اندازه یک نوبت گوسفند ندارند، چند نفری باهم یک نوبت را تشکیل داده اند. حالا باید پوشک انداخته شود ( انگشت شماری یا قرعه )تا به دقت زمان و روز نوبت هرکسی معین گردد. پوشک انداخته شد، عبدالله و سلیمان قاسمی باش (اول) هستند. بنابر این فردا روز جمعه اول آبان نوبت عبدالله و سلیمان قاسمی است. کمندعلی آردو(دوم) عشقعلی دانقا، (دنقیل ) یا آخر، لیستی که ترتیب نوبتها در آن مشخص است تهیه شده و آن را به مشهدی محمد عباسی داده اند تا در مغازه نصب کند و هر روز به کسی که فردا نوبت گوسفند چرانی اوست اطلاع بدهد.
پس صبح زود باید بروم ناخور یری را قوروق کنم. یعنی اگر مردم گوسفندهایشان را آوردند کسی در آنجا باشد که نگذارد گوسفندها در کوچه ها آواره شوند وبه این طرف و آن طرف سرک بکشند.
صبح شده، آفتاب پاییزی همه جا را روشن کرده است. هوا آنچنان تمیز و پاک است که به قول سعدی واقعا هرنفسی که می رود حیات را تمدید می کند و چون بر می آید ذات را مفرح می سازد. هوا ملس است نه چندان سرد و نه چندان گرم. نم بارانی هم به زمین زده است. زندعلی هم آمده است. مردم دسته دسته گوسفندان را از اقصی نقاط روستا در آشاقو محله، اورتا محله و یوخارو محله به ناخور یری می آورند و تحویل من و زندعلی می دهند و می روند. بعضی از مردم بیشتر از آنچه هنگام نوبت کردن اعلام کرده بودند گوسفند آورده اند. پدرم هم آمده و در انتهای کوچه ناخور یری ایستاده و تعداد گوسفندان هر کس را که گوسفند می آورد با دقت چک می کند. او حواسش کاملا جمع است و قرار دارد به این حسابها رسیدگی کند تا حقی از کسی پایمال نشود. بعضی بچه های روستا خوش شان آمده که تا حرکت گله به سمت صحرا پهلوی ما و گوسفندان بایستند.
ناهار را که سیب زمینی پیاز داغ است و اندازه دنیا دوستش دارم در روسری مادر جانم کج به پشتم بستهام و با چوبدستی جودانم، های می زنم و این طرف و آن طرف گله می چرخم. با هر بار این طرف و آن طرف رفتن و گرداندن چوبدستی در هوا غمهای دنیا را هم زایل می کنم. لحظاتی بعد به همراه زندعلی گله را حرکت خواهیم داد تا به اقصی نقاط در صحرا ببریم. وقت صحبت بیشتر ندارم فعلا شما را به خدا می سپارم. بابا، آخو نوبات چونوی ایشی ده وار اولماز که فقط خوراتایا قیزیشه.